نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم زنی بود که جگر زن‌های زائو را می‌خورد، ‌اما شوهرش هیچ خبر نداشت زنش چه کاره است. شب که می‌شد، زنه کاسه‌ای آب می‌کرد و وردی می‌خواند و به آب پف می‌کرد و می‌گذاشت بالا سر بچه‌اش. اگر بچه بیدار می‌شد، آب لالایی می‌خواند و دوباره خوابش می‌کرد. زنه می‌رفت تو حیاط و سوار ناودان می‌شد. این ناودان را اگر با دست راست می‌چرخاند، حرکت می‌کرد و می‌رفت و اگر با دست چپ هلش می‌داد، برمی‌گشت خانه. بچه را که خواب می‌کرد، با ناودان می‌رفت و زن‌های زائو را پیدا می‌کرد و قلب‌شان را از سینه می‌آورد بیرون و آب می‌زد و می‌خورد. بعد ناودان را با دست چپ می‌چرخاند و برمی‌گشت خانه و سر جایش می‌خوابید.
یک شب همین که زنه از خانه زد بیرون، بچه‌اش بیدار شد و هرچی آب لالایی خواند، خوابش نبرد. به صدای بچه، شوهرش هم بیدار شد. چند دفعه زنش را صدا زد، ‌اما هیچ جوابی نشنید. بلند شد و لگد محکمی زد به زنه که خورد به کاسه‌ی آب و آب ریخت رو زمین، یکهو خانه پر شد از صدای لالایی، ترس برش داشت و دوباره زنش را صدا زد. وقتی صدایی نشنید، بچه را برد و خواباند و منتظر زنش ماند. دم دمای صبح بود که زنه برگشت و بی سروصدا سرید تو رختخواب و خوابید. شوهره دست به تنش زد و دید سرد سرد است. پی برد زنش راه دوری رفته. حیران و مات ماند. شب بعد خودش را به خواب زد تا سر از کار زنه دربیاورد. وقتی زنه مطمئن شد که همه خوابشان برده، یواش یواش بلند شد و کاسه را آب کرد و وردش را خواند و به‌اش پف کرد. از خانه که بیرون زد، شوهرش هم پاورچین پاورچین رفت پشت سرش. تا سوار ناودان شد، شوهره هم طوری نشست پشتش که زنه پی نبرد. ناودان را دست راست چرخاند. ناودان رفت و رفت تا جای دوری رو زمین نشست. زنه پیاده شد و رفت جگر زنی را که تو خانه جیغ می‌کشید و می‌خواست بزاید، از سینه‌اش درآورد و رفت لب دریا و جگر را آب زد و خورد و برگشت. وقتی رسید جلو در خانه، صدای شیون مرد و زن آن خانه بلند شده بود و داشتند تو سر خودشان می‌زدند و عزای زن زائو را گرفته بودند. شوهره دوروبرش را نگاه کرد و دید گندم‌ها تازه سبز شده‌اند. زود چند خوشه گندم کند و پشت سر زنش رفت و نشست رو ناودان. زنه ناودان را با دست چپ چرخاند و برگشتند خانه. شوهر حرفی نزد و آرام رفت تو رختخواب و خوابید.
صبح که شد و زنه شروع کرد به کار و بار خانه، شوهرش رفت و گفت دیشب سر از کارش درآورده و می‌داند کجا می‌رود. زنه تو صورت شوهرش ایستاد و گفت دروغ می‌گوید. ‌اما شوهر خوشه‌های گندم نارس به‌اش نشان داد و گفت: «تو دیشب جایی رفته بودی که گندم‌ها هنوز سبزند. در حالی که این جا خیلی وقت پیش گندم‌ها را درو کرده‌اند.»
زنه پی برد که شوهره سر از کارش درآورده و رازش برملا شده. رفت و سوار ناودان شد و گفت: «درست گفتی، من آلم و جگر زن زائو می‌خورم. حالا که سر از کارم در آوردی، نمی‌توانم با تو زندگی کنم. نه کار با خودت دارم، نه با بچه‌ات.»
زنه این را گفت و ناودان را چرخاند و رفت.
باز‌نوشته‌ی افسانه‌ی زن جگرخوار، قصه‌های هزاره‌های افغانستان، محمد جواد خاوری، صص 217 - 218
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم